اشاره: از جمله موضوعات مهم برای مطالعه دوران مبارزه شخصیت‌های تاثیرگذار، سرگذشت تبعیدی‌ها یا به عبارت قدیمی‌تر نفی بلدها است. در اینجا نیز به نحوه بازگشت یکی از این شخصیت‌های تاثیرگذار، مبارز و فعال سیاسی آن دوران دکتر محمد صادقی تهرانی از زبان خودش می‌پردازیم که از 1340 تا 1357 خورشیدی برای حفظ جان خود به صورت پنهانی ایران را ترک کرد و پس از 17 سال در هفته‌های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی‌ به رهبری امام خمینی(ره) به وطن بازگشت.

اواخر دی 1357وقتی خبر خروج شاه از کشور به گوشم رسید. غرق در شادی و سرور جشنی بر پا و با جوانان انقلابی بیروت جلساتی بر ضد حکومت ایران تشکیل دادیم. جوانان گفتند: "روی پارچه‌ها چه بنویسیم؟" گفتم: "صاحت وجوه الشاهات فی جمیع الساحات" (زشت باد چهره شاهان در سراسر جهان) (1) که شاه را مؤنث خطاب نمودم.
در یکی از دانشگاه‌های بزرگ بیروت نیز جلسه‌ای با حضور عده زیادی فلسطینی و غیر فلسطینی و یاسر عرفات و سید محمدصالح حسینی (برادر خانم پسرم احمد) تشکیل داده که من در رابطه با اخراج شاه و تشکیل حکومت اسلامی‌در ایران و همچنین تشکیل جمهوری اسلامی‌فلسطینی صحبت کرده و گفتم: "اگر آقای یاسر عرفات شایستگی دارد باید رئیس جمهور شود (خوشحالم که این اگر را گفتم)!"
در اوضاع نابسامان کنسولگری‌های ایران تصمیم به بازگشت وطن گرفتم البته در همان دوران ناامنی‌هایی در بیروت بود از این رو همراه خانواده از لبنان به سوریه رفتیم و در زینبیه مکانی را برای کمتر از یک ماه اجاره کردم.(2) 
خانواده را در سوریه به پسران بزرگم سپرده و به فرانسه رفتم تا آقای خمینی را در نوفل‌لوشاتو ملاقات کنم.
در آن زمان پروازهای ایران به حالت نیمه تعلیق و خیلی از ایرانی‌ها برای سفر به پاریس به سوریه و از آنجا به پاریس می‌رفتند، از این رو در هواپیما ایرانی‌های بسیاری از جمله برخی علما حضور داشتند. هنگام ورود به نوفل لوشاتو، آقای خمینی بسیار استقبال کردند، در منزل ایشان فرزندان آقای موسوی واعظ بودند.(3) 
از کشورهای مختلف اروپا و آمریکا دانشجوهای ایرانی، دکترها و مهندس‌ها، به خصوص اعضای انجمن‌های اسلامی‌به آنجا آمده و جلسات بحث و سخنرانی در ابعاد مختلف انقلاب و مسائل شرعی داشتند. من هم هر روز از صبح تا نزدیکی ظهر سخنرانی و به سوالات پاسخ می‌دادم. روز اول مهندس بازرگان و آقای عراقی و چند نفر از شخصیت‌ها آنجا بودند که در جلسات چه در اتاق بالا و چه در قسمت پایین شرکت داشتند.
از فرانسه سفری به ایتالیا داشتم. در دانشگاه‌های آنجا نیز در رابطه با لزوم تأسیس حکومت اسلامی‌سخنرانی داشتم .
پس از 10 روز اقامت در فرانسه و ایتالیا به دمشق و از آنجا همراه با خانواده مجدد به بیروت رفته(4)  و خود را برای رفتن به ایران آماده کردیم، آقای جلال‌الدین فارسی نیز همراه ما بود. پسرم مسعود بلیط هواپیما گرفت که هر چه سریع‌تر به ایران برگردیم، آقای فارسی به شوخی به مسعود گفت: شما خیلی عجله دارید به تهران بروید، فکر می‌کنید اگر نروید انقلاب پیروز نمی‌شود! مسعود جواب داد: چرا حتما پیروز می‌شود ولی به هر حال شاید ما هم کار کوچکی از دستمان بر بیاید، جواب داد: نه هیچ فرقی نمی‌کند شما با خانواده به تهران بروید یا نروید هیچ تاثیری بر انقلاب نمی‌گذارد. مسعود گفت: ما به دنبال تاثیرگذاری نیستیم! اینجا دیگر کاری نداریم در حال حاضر محل خدمت ما ایران است!
به هر حال یک روز قبل از حرکت متوجه شدیم که نخست وزیر بختیار به مدت یک هفته پروازهای هوایی ایران را ممنوع کرده. مسعود گفت: چه کنیم؟ گفتم: کار ما در اینجا تمام شده باید هر طور هست به ایران برویم. بلیط‌ها را پس دادیم. یکی از دوستان که در مسجد محله برج البراجنه با او آشنا شدم مکانیک و در کار خرید و فروش ماشین بود مسعود را نزد او فرستادم تا با پول بلیط‌ها ماشینی تهیه نماید. در آن زمان اوضاع لبنان نابسامان و مسلمانان و مسیحی‌ها اموال یکدیگر را به سرقت می‌بردند. متاسفانه عده ای ایرانی ماشین‌های مسیحی را دزدیده با سند جعلی و قیمت پایین خرید و فروش و به ایران می‌فرستادند. یکی از آشنایان پیشنهاد داد که مسعود هم یکی از این ماشین‌ها بخرد. او حتی حاضر بود با قیمت پایین‌تر به مسعود بفروشد. اما مسعود قبول نکرد و گفت: "ما مال دزدی نمی‌خواهیم."
خلاصه مسعود از همان مکانیک آشنا یک ماشین سواری پوتانزا سفید مایل به شیری خیلی قدیمی‌خرید که خط‌های سبز متالیک داشت. قیمت ماشین بیشتر از پول بلیط‌ها و حتی چند برابر ماشین‌های دزدی بود، در نتیجه مسعود مقداری پول روی پول بلیط‌ها گذاشت تا بتواند ماشین را بخرد. مسعود در بسیاری از مواقع کمک حال خانواده بود. چند بار قصد تحصیل در انگلیس و فرانسه داشت اما با توجه به شرایط خانواده از رفتن منصرف شد و در کنار ما ماند. از پس گرفتن بلیط‌ها تا خرید ماشین حدود 10 روز طول کشید. برای رفتن به ایران باید از مرز سوریه و ترکیه می‌گذشتیم مسعود گفت: "حالا که وضعیت سفارت ایران کمی‌بهتر شده بهتر است برویم سفارت و از این گذرنامه‌های جعلی راحت شویم تا از این به بعد دیگر خیالمان راحت باشد."
من هم قبول کردم. مسعود گذرنامه‌ها را به سفارت برد. سفیر با مشاهده امضای روی گذرنامه گفت: "این امضای من است اما من که قبلا این گذرنامه‌ها را امضا نکرده‌ام!" مسعود گفت: "من امضا کردم". گفت: "یک بار دیگر امضا کن." وقتی مسعود امضا کرد، گفت: "امضای تو از امضای من قشنگ تر است!" مسعود گفت: "در دوران شاهنشاهی ایران برای مسافرت به کشورهای دیگر به این جعل امضا نیاز داشتیم اما از این به بعد دیگر نیازی به این کارها نیست."
در آنجا سفیر سراغ مرا گرفت. مسعود گفت: "تشریف نمی‌آورند". گفت: "اگر نیایند ما به ایشان گذرنامه نمی‌دهیم." مسعود گفت: "حاج آقا به من دستور دادند که گذرنامه را بیاورم و شما شجاعت به خرج بدهید و گذرنامه بدهید در غیر این صورت!!!" گفت: "در غیر این صورت چی؟" مسعود جواب داد: "در غیر این صورت ایشان فرموده‌اند که ما دستور می‌دهیم گذرنامه صادر بشود. سفیر، مسعود را به اتاقش برد و گفت: آقای صادقی تو که بچه هستی خیلی نمی‌شود سر به سرت گذاشت. ولی من احترام خیلی زیادی برای پدرت قائل هستم." مسعود گفت: "چرا؟ برای این که خیلی به شاه فحش داده؟" گفت: "نه برای این که خیلی جسارت دارد و من هم با توجه به جسارت ایشان یک گذرنامه نو برایشان صادر می‌کنم." به این ترتیب ما دارای گذرنامه نو و قانونی شدیم.
دیگر همه چیز برای رفتن آماده بود. مختصر اسباب اثاثیه خود را بار ماشین کردیم و به راه افتادیم. از ترابلس، شمال بیروت، وارد حلب و از آنجا به ترکیه رفتیم. در راه اصلاً توقف نداشتیم، مگر برای پنچری یا تهیه پول و یا تعمیر ماشین. گاهی قسمت‌هایی از راه را بلد نبودیم. همسرم به زبان ترکی از افراد در جاده می‌پرسید تا راه  اشتباه را نرویم. هوا بسیار سرد و در برف و یخبندان شدید بعد از حدود 3 شب وارد مرز بازرگان شدیم. حس عجیبی داشتیم خیلی خوشحال بودیم که پس از مدت‌ها دوباره به ایران بازگشتیم.(5) 
بدین ترتیب در یک روز بارانی وارد تبریز شده و به منزل یکی از اقوام آقای شبستری رفتیم. در تبریز مردم مشغول راهپیمایی در خیابان‌ها و با پایکوبی می‌گفتند: "بازرگان، بازرگان" و صحبت رئیس دولت موقت شدن آقای بازرگان بود. در آن زمان در تبریز آقای سید محمد علی قاضی ( اولین امام جمعه انقلاب در تبریز ) تشکیلات عظیمی‌داشت. در آن روز پس از راهپیمایی ایشان و چند سخنران دیگر صحبت کردند. از من هم خواستند که صحبت کنم که مقداری صحبت کردم. در مدرسه طالبیه و مجاور مسجد جامع تبریز نیز در حضور اجتماع بسیار عظیمی‌سخنرانی کردم. پس از پایان صحبت‌هایم از منبر که پایین آمدم متوجه شدم ماشینم را روی دست گرفتند و بلند گفتند: "یا سوار ماشین نشوید و یا اگر می‌شوید باید اینجا بمانید." گفتم: "من که ترک نیستم، من فارسم!" اما به ناچار با وجود این همه اظهار علاقه و محبت آنجا ماندم. در مسجد آقای سید محمد تقی قاضی نیز دعوت شدم، ایشان در سخنرانی خود مرا شرمنده و خجل، صحبت‌هایی از 17 سال هجرت و از جریانات قبل و بعد داشتند که بعد از ایشان من هم به طور مفصل صحبت کردم.
در آنجا اقامه نماز جمعه در دانشگاه تبریز را اعلام کردم که برای اولین بار، عده زیادی، شاید حدود ده هزار نفر، در بزرگترین سالن دانشگاه شرکت داشتند. من هم کفن پوش، شمشیر به دست گرفتم و نماز جمعه را در آنجا اقامه کردیم. این اقدام مزید بر علت اصرار آنها برای ماندنم در آنجا شد اما گفتم: "باید به جریان انقلاب در تهران ملحق شوم."
صبح خیلی زود همراه با خانواده از تبریز به سمت تهران حرکت کردیم.
در تهران به دستور دولت تمام خیابان‌ها بسته و کسی حق بیرون آمدن نداشت. آقای خمینی هم بر ضد تشکیلات دستور دادند که همه به خیابان‌ها بریزند، به ناچار یک شبانه روز خارج تهران، یعنی یکی دو کیلومتر مانده به تهران ماندیم و فردای آن روز با مصیبت و زحمت از میان موانع گذر کردیم. خیابان‌ها همه پر از آتش لاستیک و موانع خاکی، آجری، چوبی، پلاستیکی بود. در خارج شهر موانع دولت و در داخل شهر و خیابان‌ها موانع مردمی‌بود تا ارتش مردم را قلع و قمع نکند.
از میدان شهیاد وارد خیابان زنجان شدیم، خیابان‌های اصلی آنقدر شلوغ بود که برای عبور به کوچه‌های فرعی رفتیم خواستیم به منزل آقای مصطفوی واقع در میان خراسان برویم که مغرب شد. مسعود که خیلی با خیابان‌های تهران آشنا نبود چند و چون راه را از جوانی پرسید. او گفت: "با این شلوغی امشب نمی‌توانید به آنجا بروید، امشب را در منزل من باشید فردا صبح زود به آنجا بروید." ما هم قبول کردیم. چون زمان نماز مغرب بود همراه با همسر و دو فرزند کوچک ایشان نماز مغرب و عشا را به صورت جماعت ادا کردیم. صبح روز بعد دامادم، آقای امین به ما ملحق شد و به سمت میدان خراسان حرکت کردیم که حوالی ظهر به منزل آقای مصطفوی رسیدیم. خانواده را به آنها سپرده و همراه با مسعود به مدرسه علوی رفتیم. در آنجا علاوه بر ملاقات با آقای خمینی بسیاری از دوستان دیگر از جمله حاج احمد آقا را نیز دیدیم.
وقتی از مدرسه علوی برگشتیم به ما اطلاع دادند که دو سه روز قبل دست احمد تیر خورده و در بیمارستان هزار تخت خوابی است. صبح روز بعد به ملاقات احمد رفتیم. گفتم: "در این دوران دوری چه کردی؟ کجا مشغول بودی؟" گفت: "هنگام بازگشت به ایران به منزل عمه رفتم و مادر همسرم را هم به منزل برادرش سید خلخالی بردم. در تهران به سفارش عمو جواد و آقای درمیشیان در شرکتی در رابطه با ساخت تاسیسات ارتشی مشغول به کار شدم. در پرندک ارتش کارگاهی داشتیم روزی در زاغه‌های این کارگاه گشت می‌زدم که مرا دستگیر و به ساختمان شماره 15 سلطنت آباد بردند. گفتند: برای چه کاری آنجا بودی؟ گفتم: راه گم کردم اما آنها حرف مرا باور نکرده و مرا نگه داشتند. در آن محل هر کسی را می‌گرفتند به طور معمول یکی دو هفته‌ای آزاد می‌کردند اما مرا آزاد نکردند فهمیدم که مرا شناختند. هر چه خواستند از من اطلاعاتی کسب کنند. گفتم: من دو کلاس بیشتر سواد ندارم در نتیجه بعد از چند ماه مرا آزاد کردند. بعد از آزادی در مورد فعالیت‌های انقلابی با شیخ نبی حائری مشورت‌هایی داشتم. منزلی در سه راه زندان گرفته و مشغول کارهای انقلابی شدم. خیلی از فعالیت‌ها را شبانه و به طور ناشناس انجام دادم تا اینکه دو شب قبل از 12 بهمن همسرم را به قم فرستادم اما فردای آن شب نگران برگشت. مجدد به او اصرار کردم به قم برود. بعد از رفتن همسرم به همراه با 20 – 30 تن از مبارزین به پایگاه خود در میدان فوزیه رفتیم. در آن شب بارانی به دو کلانتری رفته و آنجا را تصاحب کردیم. ابتدا راه را بسته سپس جلوی محوطه کلانتری بنزین ریخته و با یک کبریت کلانتری‌ها را آتش زدیم تا ماموران کلانتری خواستند بفهمند چه شده اسلحه‌هایشان را گرفته و خودشان را از کلانتری بیرون کردیم. کلانتری سوم، کلانتری شماره 6، حوالی زندان قصر، با تانک محافظت می‌شد خواستیم از جلو حمله کنیم، هر کار کردیم نتوانستیم داخل شویم. همراه با سه تن از مبارزان نیروی هوایی خواستیم که از کوچه پشتی داخل کلانتری شویم، هنوز به وسط کوچه نرسیده، ما را به رگبار بستند. آن سه تن همان جا شهید شدند. من سریع خودم را داخل جوی آب انداختم. دستم بیرون ماند و تیر به آرنجم خورد و دستم از آرنج به شدت مجروح شد. به زحمت فراوان خودم را به وسط کوچه رساندم. دیگر مبارزان مرا سریع به بیمارستان بردند. من که با کراوات و ظاهری غلط انداز به بیمارستان انتقال داده شدم یکی از پرستارها گفت: این بنده خدا از شهرستان آمده اینجا تیر خورده و گم شده. من هم به روی خودم نیاورده و چیزی نگفتم. دستم را بسته و مرا در گوشه‌ای از حیاط و زیر باران نگه داشتند. فردای آن روز مرا به راهروی بیمارستان برده و دستم را به همان حال گذاشتند، تا اینکه روز بعد مرا به بیمارستان هزار تخت خوابی برده و در راهرویی گذاشتند تا اینکه شما آمدید." 
از بیمارستان مجدد به مدرسه علوی رفتیم. در مدرسه علوی، پایگاه انقلابیون، هر کس هر کاری که از عهده‌اش بر می‌آمد انجام می‌داد. همچنین ساواکی‌ها را در زیر زمین مدرسه زندانی کرده بود. هنگام ورود ما، آقای قرائتی بعد از سلام و احوال پرسی گفت: آقا کار، کار آقای صادقی است! اطرافیان گفتند: چه کاری؟ گفت: اینکه مجاهدین بعضی از پادگان‌ها را تخلیه و اسلحه‌هایشان را برداشتند. گفتند: نه این به آقای صادقی ربطی ندارد." گفت: "نه کار ایشان است. حاج آقا صادقی با نفوذ کلامش قادر به انجام خیلی کارها است. من خودم حاج آقا را می‌برم تا اوضاع را سر و سامان دهد. من هم قبول کردم و با ایشان به پادگان‌ها رفتم."(6)
مبارزه بسیار شدید مسلحانه بین پادگان‌ها و مردم وجود داشت. در یکی از پادگان‌ها یک ماشین بلندگو دار به من دادند، یکی دو نفر هم کمک بودند. نزدیک پادگان بعدی رگبار تیر و مسلسل و .... بیداد می‌کرد. سؤال کردم جریان چیست؟ گفتند: هنوز مشغول جنگ هستند. احتمال دادم که جنگی نباشد؛ پادگان سقوط کرده اما مردم همین طور در حال تیر اندازی هستند. به راننده گفتم: به داخل پادگان برویم. گفت: آقا خطرناک است. گفتم: خون ما با خون مردم فرقی ندارد. داخل پادگان با بلندگو گفتم: "برادران انقلابی! یک دقیقه تیر اندازی نکنید." بعد از آن یک دانه تیر هم در نشد، معلوم شد که پادگان سقوط کرده و آنها به همدیگر تیر می‌زدند.
پادگانی دیگر اطراف شمیرانات هم فتح شد، پادگان لویزان که سقوط کرد، رفتیم که دفتر‌هایش را تحویل بگیریم. متوجه شدم افراد اسلحه‌های بسیار بسیار زیادی مثل برف و باران با خود می‌برند. ابتدا با خود گفتم، جریان مردمی‌است اما با کمی‌تأمل فهمیدم احزاب مختلف مجاهدین، حزب کومله و .... در حال حمل اسلحه‌ها هستند. توقف کرده ماشین را پر از اسلحه کردیم، اما آن ماشین قدرت کشیدن 400-500 اسلحه ژ-س بیشتر نداشت . دیدم چند ماشین مجاهدین پر از اسلحه است. گفتم: "طبق دستور آقای خمینی چون ما حکومت واحده داریم و در حال حاضر صدر حکومت نداریم باید این اسلحه‌ها اینجا باشد." اما آنها به من آخوند اعتنایی نکردند، اصرار کردم، چند تیر هوایی رها کردند که بترسم. من که نماز عصرم را نخوانده، در آن حال نماز عصر خود را خواندم. آنها خیلی تعجب کردند که این آخوند به جای اینکه فرار کند نماز می‌خواند! من که متوجه سماجت آنها شدم جلو رفته و گفتم: سرکرده شما کیست؟ من با او کار دارم. آمد تا داخل ماشین نشست در را بستم و گفتم: تا همه اسلحه‌ها را تحویل ندهید، شما اینجا زندانی هستی و با این اقدام 500 قبضه اسلحه تحویل گرفتیم. خلاصه با اسلحه‌ها به مدرسه علوی برگشتیم.
فردای آن روز دوباره به ملاقات احمد رفتم. دیگر آقایان و اطرافیان آقای خمینی نیز به احمد سر زدند. برای درمان دست احمد او را به بیمارستان شفا یحیائیان حوالی مجلس انتقال دادیم. در آنجا ابتدا خواستند دست او را قطع کنند. اما دکتری گفت می‌شود استخوان را مجدد ترمیم کرد اما به احتمال خیلی قوی دیگر قادر به تکان دادن دست نخواهد بود. احمد قبول کرد که عملی بر روی دستش صورت گیرد. بعد از عمل دکتر گفت که به مرور زمان فقط می‌توانی دستت را به سمت بالا و پایین تکان دهی.(7) 
مدرسه رفاه برای ما پاتوقی برای فعالیت‌های انقلابی شده بود به طوری که هر روز به آنجا رفته و هر کاری از دستمان بر می‌آمد انجام می‌دادیم. در همان روزها در مدرسه علوی در جلسه ای آقای مهندس بازرگان برای نخست وزیری صحبت کردند همچنین محمد منتظری کاغذهایی چاپ کرده بود و به افراد حکم جواز حمل اسلحه می‌داد. یک حکم جواز حمل اسلحه هم به مسعود داد تا از من محافظت کند.(8)
بعد از ظهر روز یکشنبه 22 بهمن،(9)  با شنیدن اعلام این جمله از رادیو که " این صدای انقلاب ملت ایران است" بسیار خوشحال شدم. در طول 17 سال هجرت از وطن در عراق و لبنان و عربستان، هیچ گاه از معارضه قلمی‌و زبانی و عملی برای ریشه کن نمودن طاغوت از پا ننشستم، نصیحت گران بسیار گفتند: "شما وجودت خیلی نافع است چرا در اثر دخالت در سیاست و معارضه با این ابر قدرت خود و خاندان و همراهانت را به خطر می‌افکنی ...." اما به فضل الهی نه تنها این مصلحت اندیشی‌ها در من اثری نداشت بلکه آنچنانم آنچنانی تر شد.(10)
چند روزی پس از پیروزی انقلاب در ملاقاتی با آقای خمینی گفتم: مراجعات و پیشنهادات زیاد است، نظرتان در این مورد چیست؟ گفتند: شما در یکی از کلاس‌های همین مدرسه علوی بنشینید سوالات و پیشنهادات را جواب بدهید. من هم قبول کردم و اتاقی را به عنوان دفتر کمیته پاسخ گویی به سوالات و مشکلات مردم مهیا نمودیم. برنامه دفتر بدین شکل بود که برخی با مراجعه و برخی با تماس تلفنی مشکل و یا سوال خود را مطرح می‌کردند، پس از چند روز در وقت تعیین شده می‌آمدند و جواب خود را می‌گرفتند. اما بعضی آقایان ناراحت بودند که چرا پیشنهادات باید با من مطرح شود و نود و چند درصد مردم راضی باشند.
از همان اوایل ورود به تهران به فکر رواج نماز جمعه در آنجا نیز بودم تا اینکه در اولین جمعه حضورم در تهران، در دانشگاه شریف تهران ( آریانا ) نماز جمعه بر پا نمودم. افراد زیادی در این نماز جمعه شرکت داشتند. از رادیو و تلویزیون هم آمده و گزارش، عکس و فیلم‌های بسیاری گرفتند اما هیچ یک از آنها از رادیو و تلویزیون پخش نشد ! من در خطبه‌های نماز از چگونگی اداره حکومت صحبت کردم که گویا همین مسئله برای برخی ناخوشایند بود به همین خاطر اجازه پخش این نماز جمعه به رادیو تلویزیون داده نشد. بعد از دانشگاه شریف، هفته بعد ما را برای اقامه نماز جمعه به دانشگاه تهران دعوت کردند. در آنجا وقتی از شورای رهبری صحبت کردم غوغایی به پا شد و همین مسئله باعث شد که هفته‌های بعدی به ما اجازه اقامه نماز جمعه در دانشگاه تهران را ندادند. (11)


۱.فایل صوتی درس تفسیر آیت الله محمد صادقی تهرانی (آیه 200 بقره)
۲.حسین روحانی صدر گفتگو با احمد و مسعود صادقی
۳.حسین روحانی صدر گفتگو با احمد و مسعود صادقی
۴.حسین روحانی صدر گفتگو با احمد و مسعود صادقی
۵.حسین روحانی صدر گفتگو با احمد و مسعود صادقی
۶.حسین روحانی صدر گفتگو با احمد و مسعود صادقی
۷.بعد از آن عمل شش مرتبه دیگر هم عمل شد که هنوز هم این مشکل با احمد همراه است .
۸.حسین روحانی صدر گفتگو با احمد و مسعود صادقی
۹.روز شمار جنگ ایران و عراق – زمینه سازی جنگ نامه اول : پیدایش نظام جدید . جلد اول،  بحران‌های داخلی و تولد نیروهای مسلح انقلاب مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ ، 1375 :ص 51؛
۱۰.دکتر محمد صادقی تهرانی سپاه نگهبانان اسلام انتشارات دارالفکر قم ص 89
۱۱.حسین روحانی صدر گفتگو با احمد و مسعود صادقی